وقتی همکار سابق به یک مدیر بدقلق تبدیل می‌شود

اخیرا دچار اشتباهی شده‌ام و نمی‌دانم چه کنم. حدود دو سال است که برای یک شرکت کار می‌کنم. محیط کارم فوق‌العاده است.

گروه همکارانم را دوست دارم و یکی از بهترین دوستانم «لیزا» بود که با من در بخش حسابهای ملی کار میکرد. من و لیزا خیلی با هم صمیمی بودیم. ساعت ناهار را با هم میگذراندیم و درباره مسائل شخصی و رازهایمان صحبت میکردیم. لیزا کارمند باهوش و آگاهی بود. او یک فروشنده کارکشته بود.در ماه سپتامبر شرکت اعلام کرد که برای ایجاد یک کانال جدید فروش به کمک گروهی از کارمندان نخبه نیاز خواهد داشت. آنها برای انتخاب مدیر این گروه، با چند تن از کارمندان مصاحبه کردند و در نهایت، لیزا انتخاب شد. من لیزا را به شام دعوت کردم تا با هم موفقیتش را جشن بگیریم. او به من گفت: «برای اینکه در گروه من باشی، باید مصاحبه کنی.» گفتم: «حتما.»احساس کردم مورد تمسخر واقع شدهام چون لیزا بهترین همکارم بود و حالا به بدترین رئیس دنیا تبدیل شده بود. شخصیت او صد و هشتاد درجه تغییر کرده است. اگر او را ببینید باور نمیکنید که من و او یک زمانی دوستان صمیمی بودهایم.

او عصبی است، دائما از همه ایراد میگیرد و راضی کردنش غیرممکن است. صبح و شب به من و بقیه همکاران پیامک میفرستد. در این پیامها یا از ما درخواستی دارد یا انتقادی. نمیتوانم روی کارم تمرکز کنم چون لیزا غیرقابل پیشبینی است و از هیچ چیز راضی نیست.میدانم که مسوولیت سنگینی بر دوش اوست، اما نمیتواند استرس کارش را مدیریت کند. کار کردن زیر نظر چنین مدیری مثل کابوس است. او هر پنج دقیقه نظرش را تغییر میدهد. دائما ما را سرزنش میکند یا بر سرمان فریاد میزند. به نظرم هیچ مدیری حق ندارد با کارمندانش چنین رفتاری داشته باشد.

لیزا آنقدر دچار استرس و هیجان است که بیشتر اوقات نمیتواند منطقی رفتار کند. در جلسات پرحرفی میکند و بر اعصاب خود مسلط نیست. او سه نفر از اعضای تیمش را از بین کارکنان فعلی سازمان انتخاب کرد و دو نفر دیگر را از بیرون استخدام کرد. هر دوی آنها در کمتر از یک ماه استعفا دادند. یکی از آنها به من گفت: «چرا باید کسی را که تا به حال تجربه مدیریت نداشته در چنین جایگاه مهمی منصوب کنند؟ او مستاصل است و به زودی دچار فروپاشی عصبی خواهد شد.» تعجب میکنم که چرا تیم مدیریتی سازمان، اصلا متوجه ناتوانی لیزا در اداره امور نیستند. یک بار سعی کردم بیپرده با او صحبت کنم. خیلی اتفاقی در سالن کنفرانس تنها شدیم و از او پرسیدم: «آیا از شرایط راضی هستی؟»

او به من خیره شد و گفت: «به تو ارتباطی ندارد که من راضی هستم یا نه.» من هم صحبت را ادامه ندادم. آیا باید استعفا دهم؟ آیا راهی هست که بتوانم خود را از این وضعیت نجات دهم؟

پاسخ:

دوست عزیز، این شرایط وحشتناک به نظر میرسد. به سادگی میتوان علت تغییر شخصیت لیزا را توضیح داد. او به شدت ترسیده است.

مربی من، دکتر «دیو تامپسون» همیشه میگفت: «رفتار افراطی نشانه ترس است. وقتی افراد به شکلی افراطی رفتار میکنند، از خودت بپرس که او از چه چیزی ترسیده است؟»لیزا در حال حاضر از همه چیز میترسد. او میترسد که شکست بخورد یا نتواند تیم را اداره کند. او از اینکه قضاوت شود یا نتواند رضایت مدیرانش را جلب کند نیز میترسد. او به شدت تحت فشار است.این شرایط نمیتواند ادامه پیدا کند. اگر وضعیت بهبود پیدا نکند، علاوه بر خطری که سلامت لیزا را تهدید میکند، ممکن است بقیه اعضای تیم هم مثل آن دو نفر، شرکت را ترک کنند و پروژه ایجاد یک کانال فروش جدید با شکست مواجه خواهد شد.چیزی از دست نخواهی داد اگر دلسوزانه، موضوع را با مدیران لیزا در میان بگذاری و آنها را در جریان بحران پیش آمده قرار دهی. به هر حال، تو پیش از آنکه وارد تیم لیزا شوی، مورد اعتماد آنها بودی.

گفتوگوی تو با مدیران ارشد، به این معنا نیست که میخواهی وجهه او را خراب کنی، بلکه قصد داری مدیران را در جریان شرایط روحی نامساعد یکی از کارکنان قرار دهی. مشکل روحی یک مدیر، به ضرر سازمان نیز خواهد بود.با مدیران طوری صحبت نکن که انگار مورد ستم مدیر خود قرار گرفتهای. باید به آنها بگویی که نگران دوست قدیمیات هستی و دوست نداری او را در چنین وضعیتی ببینی.اگر مدیران ارشد صدای تو را نشنوند یا واکنش مناسب نشان ندهند، تصمیم با تو است که استعفا دهی یا بمانی و مورد بدرفتاری قرار بگیری. میتوانی درخواست دهی که به بخشی که سابقا در آن کار میکردی بازگردی. تو خودت داوطلب شدی که وارد تیم لیزا شوی اما دلیل نمیشود که وقتی او با تو بدرفتاری میکند، شرایط را تحمل کنی.

تو تنها نیستی. خیلی از کارکنان، وقتی میبینند دوست و همکار صمیمیشان در مدت کوتاهی به یک رئیس بد اخلاق و بدقلق تبدیل میشود، درست مثل تو شوکه میشوند.این یک وضعیت رایج اما تاسفبار است و دلیل اصلیاش این است که بسیاری از مدیران تازهکار، به اندازه کافی آموزش نمیبینند و حمایت نمیشوند. شاید با خودت تصور میکردی که قرار است با دوست صمیمیات کار کنی و چه از این بهتر. اما حالا احتمالا از کرده خود پشیمانی.احتمالا احساساتت جریحهدار شده. حق داری اما همه اینها تجربه هستند و میتوانی از آنها درس بگیری تا در آینده تکرارشان نکنی.مهارتهای تو به مرور تقویت میشوند. همین که بتوانی قدرت و اعتماد به نفس پیدا کنی، نزد مدیرانت بروی و خطر احتمالی را به آنها هشدار دهی، یعنی یکی از مهارتهایت تقویت شده است.

مشاهده نظرات