نهادهای اقتصادی فراگیر نیز از حقوق مالکیت حمایت کرده و کارآفرینی را تشویق میکنند. نتیجه بلندمدت این دو نهاد افزایش درآمد و رفاه بشریت است. در مقابل آنها از نهادهای سیاسی بهرهکش (Extractive) یاد میکنند که باعث میشوند قدرت در دستان افراد اندکی از افراد جامعه قرار گیرد و نهادهای سیاسی بهرهکش، نهادهای اقتصادی بهرهکش نیز ایجاد میکنند که به قواعد ناعادلانه و موانع بالاتر ورود به بازارها منجر میشود. در نتیجه این نوع نهادهای استخراجی، اندکی از جامعه ثروتمند بوده که مانع از ورود بقیه به سیستم اقتصادی و سیاسی میشوند.
بهرغم اینکه این دیدگاه مورد استقبال جامعهشناسان قرار گرفته است؛ اما این تئوری بیش از حد سادهانگارانه است. در واقع آنها براساس سادهسازی بیش از حد، توسعه اقتصادی و سیاسی از زمان انقلاب نوسنگی را تحلیل کردهاند. آنها یک استدلال ساده دارند که توسعه اقتصادی به نهادهای جدید وابسته است که موتور توسعه هستند و برای نمونه انقلاب صنعتی را ایجاد کردهاند. این نهادها بنیانهای نوآوری هستند. نوآوریها زمانی اتفاق میافتند که نوآوران انتظار داشته باشند، منافع اقتصادی زحماتشان را بهدست بیاورند و در این صورت است که بنگاهها به نوآوری بیشتر دست میزنند. از نظر آنها بزرگترین مانع توسعه منافع خواص است که از قدرت طبقه متوسط نگران است که مبادا قدرت این گروههای خاص را تهدید کند یا اینکه از صاحبان تکنولوژی که خواهان تداوم قدرت خود در امر تکنولوژی هستند، میترسند.
داستانی که عجم اوغلو و رابینسون ارائه میکنند، تسکیندهنده است. در واقع رهبران غربی شک نخواهند داشت که ثروت و دموکراسی دست بهدست شده و کشورهای اقتدارگرا مجبورند که یا دموکراتیک شوند یا سیستم مناسبتری به کار گیرند. در واقع آنها پیشبینی میکنند چین در نهایت راه اتحاد جماهیر شوروی را در پیش خواهد گرفت. این داستان خوبی است؛ اما بهشدت سادهسازی شده است. بهرغم اینکه سیاست داخلی میتواند رشد اقتصادی را تشویق کندیا مانع آن شود، سایر عوامل همچون عوامل ژئوپلیتیک، اکتشافات تکنولوژیک و منابع طبیعی نیز تاثیر دارند. عجم اوغلو و رابینسون بهدنبال اثبات این امر هستند که نهادهای سیاسی عامل اصلی رشد یا عقبماندگی هستند. ایشان بهصورت سیستماتیک سایر عوامل را نادیده گرفتهاند. تئوری آنها رابطه میان سیاست، نوآوری، تکنولوژی و رشد را بهگونهای نادرست ارائه کرده است.
در نتیجه براساس این تئوری نمیتوان توضیح داد که چرا برخی از کشورها رشد کردهاند؛ درحالیکه دیگران نتوانستند و در آینده نیز ممکن است نتوانند. مطابق تحلیل عجم اوغلو و رابینسون، قابلقبول نیست که فرض کنیم روسای کشورهای فقیر از عواقب تصمیمها و اعمالشان بیخبر بودهاند و کار را با نیت خیر آغاز کردهاند؛ اما به فرجام نامطلوب و ناخواسته رسیدهاند. استدلال این دو محقق در این بخش این است که رهبرانی که ملتهای خود را به فقر و بیچارگی کشاندهاند، میدانستهاند چه میکنند و علت اینکه چنین راهی را دقیقا انتخاب کردهاند، این بوده است که این انتخاب، منافع آنها و نخبگان متحد ایشان را تامین میکرده است.
دنیای اقتصاد