چرا چالوس؟
جادهها خود بخشی از سفرند و بیشتر وقتها مسافران آنها را نادیده میگیرند؛ اما جاده چالوس مسیری است که بهعنوان یکی از جاذبههای گردشگری مهم ایران محسوب میشود و در پس هر راه فرعی و نامی که میبینید داستانهای بیشماری نهفته است. همین دلیل باعث شد تا بتوانم جمعی از دوستانم را متقاعد کنم بهجای اندیشیدن به مقصد این بار تنها به قصد لذت بردن از این جاده راهی سفر شویم و داستانهای گوناگون آنرا با هم مرور کنیم. شب قبل از حرکت وضعیت راهها را با کمک سامانه ۱۴۱، بررسی کردیم و صبح کمی بعد از طلوع آفتاب با خرید مایحتاجی اولیه، راهی سفر شدیم.
از کجا آغاز کردیم؟
هوا مساعد بود و جادههای خروجی از تهران هنوز با ازدحام ماشینها پر از دود نشده بودند. از غرب تهران و از مسیر تهران- کرج به ابتدای جاده رسیدیم و سفرمان شروع شد. ابتدای سفر، برای دوستانم گفتم که نام رسمی این راه، «جاده ۵۹» است و میگویند در زمان قاجار تنها جادهای خاکی و مالرو در اینجا وجود داشته که روستاهای اطراف را به هم متصل میکرده است. تا اینکه در زمان رضاخان این جاده به شکل امروزی آن درمیآید و کمکم چرخ اقتصاد رونق پیدا میکند. کمی بعد، از کنار باغهایی که در کنار رودخانه کرج قد کشیده بودند گذشتیم، درختان کهنسال و سربهفلک کشیده را دیدیم و بعد از گذر از چند تونل به سد «امیرکبیر» رسیدیم.
وزش «باد صبا»
اگرچه سد بسیار زیبا بود، اما دیدن پایین آمدن خط سطح آب، حسابی غمگینمان کرد. فکر کردیم چه خوب خواهد بود اگر برای پایتختنشینان سفری برای تماشای این سد ترتیب دهند تا بدانند واقعا آب چقدر کم است. کمی آنطرفتر و در حاشیه جاده، مسافران دیگری هم ایستاده بودند و چند نفری هم مشغول کباب کردن و فروش بلال در آن صبح سرد زمستانی بودند. بوی خوش بلال وسوسهمان کرد کمی بیشتر آنجا بمانیم و درباره سد با هم گفتوگو کنیم. با چند بلال کبابشده در دست و در پناه آتش گرم، یکی از دوستانم که اهل دنبال کردن مستندهای ساخته شده از طبیعت بود برایمان گفت که سالها پیش مستندسازی بهنام «آلبرت لاموریس» برای ساختن مستندی درباره طبیعت ایران بر فراز دشتها و کوهها پرواز کرد؛ اما سفر لاموریس در حوالی همانجایی که ما ایستاده بودیم ناتمام ماند و بالگردی که با آن پرواز میکرد دچار مشکل شد و تیم او به داخل سد سقوط کردند. آنچه از لاشه بالگرد به دست آمد به خانواده لاموریس سپرده شد و حاصل تلاش او مستندی شد بهنام «باد صبا» که به زیبایی ایران را تصویر میکند. پس از شنیدن این داستان تاثیرگذار نظرمان به دوردست سد جلب شد؛ جایی که انگار روزگاری جزیره پر رفت و آمدی بوده است.
پشت سدها، روستایی است
کمی جلوتر رفتیم تا بدون مزاحمت حفاظهای سد، آن دور دستها را ببینیم. بعد با یک جستوجوی سریع در اینترنت فهمیدیم که قبل از پیریزی سد امیرکبیر روستایی بهنام «واریان» آن دور دستها وجود داشته و بعد از ساخته شدن سد، بیشتر اهالی آن به مناطق دیگر کوچ کردهاند. کمی بعد فهمدیم به جز این روستا دو روستای دیگر بهنامهای «رزکان» و «کوشک بالا» نیز در این حوالی بودهاند که با ساخته شدن سد، زیر آب رفتهاند. مردم آن دو روستا به مناطقی دیگر رفتند. بعدها برای کمک به عبور و مرور مردم واریان قایقی وجود داشته که تنها راه ارتباطی آنها با جهان این سوی سد بوده. حالا در واریان سکنه اندکی زندگی میکنند و این جزیره بیشتر حالت ییلاقی دارد و البته مردم کمی از وجود این روستا باخبرند. حتی فکر اینکه روزی مردمی با قایق از روی سد میگذشتند و بعد دوباره با قایق به خانه میرفتند جذاب و دوستداشتنی بود و بار دیگر نشان داد که هنوز داستانهای جذاب بیشماری برای گفتن و شنیدن درباره ایران وجود دارد. بالاخره بلالها تمام شدند و ما به ماشین بازگشتیم تا سفرمان را ادامه دهیم.
رودخانهای نه برای همه فصول
با آب شدن تدریجی برفها، رودخانه کرج جانی تازه گرفته بود و راهش را از میان دشت با سرعت و قدرت باز میکرد. گردشگرانی در بالای جاده ایستاده بودند و به تقابل آب و زمین نگاه میکردند. به یاد آوردم که در گذشته نهچندان دور مسافرانی در کنار همین رودخانه چادر زده بودند که سیل و طغیان رود غافلگیرشان کرد؛ حادثهای تلخ که بار دیگر یادآوری کرد اهمیت دادن به نکات ایمنی و تدابیر حفاظتی در طبیعت بیش از هر موضوع دیگری ارجحیت دارد. کمی بعد در کنار رودخانه تابلویی را که سیلابی بودن مسیر رودخانه را هشدار میداد نیز دیدم و در دل دعا کردم دیگر هرگز سفرهایی با خاطرات تلخ گره نخورند و هیچ انسانی جادهای را با غم طی نکند. کم کم رودخانه و خاطرات تلخ و شیرینش را پشتسر گذاشتیم تا به خوشمزههای چالوس رسیدیم.
از طعمهای جدید تا باغ لالهها
اگر مثل ما غذا و خوراکیها برایتان دنیایی دیگر است، منطقه «آسارا» را از دست ندهید. اینجای مسیر سر و کله فروشگاههایی پیدا شد که به عرضه محصولات محلی میپرداختند. بستنی با شیر محلی، خشکبار تمیز و با کیفیت، انواع نانهای خوشبو و البته فروشگاهی که با گذاشتن کدوهایی نارنجی روی سنگهای کوه کناریاش نمای زیبایی به منطقه داده بود. جیبهایمان را با انواع خوراکیها پر کردیم و باز راهمان را ادامه دادیم تا به منطقه گچسر رسیدیم. حالا از کرج بیش از شصت کیلومتر دور شده بودیم و کاملا در حال و هوای سفر بودیم. اگرچه گچسر بهخاطر باغ لالههای زیبایش معروف است و در زمستان خبری از این گلهای رنگارنگ نیست، اما باز هم دیدن روستایی پوشیده از برف سفید یکدست خالی از لطف نبود. کمی از پشت حصار به باغ لالهها که در خواب بود نگاه کردیم و بعد هم درباره جشنوارهای که در اردیبهشت هر سال بهمناسبت باز شدن این گلها برگزار میشود، گفتوگو کردیم. یکی از همسفرانم برایمان گفت که دیدن لالههای این باغ و امکان خرید این گلها بهصورت مستقیم فرصتی است که بازدیدکنندگان بسیاری را به این حوالی میکشاند.
فصلها را دریابیم
بعد از گچسر به یکی از ورودیهای پیست اسکی «دیزین» رسیدیم. شرایط ماشین ما و امکاناتی که داشتیم اجازه نمیداد برای ورود به جاده خطر کنیم و به خاطر همین از خیر ورود به این جاده زیبا که از آن طرف تهران سر در میآورد، گذشتیم. کمی بالاتر به ورودی روستای «والنگرود» رسیدیم. من که بهار سال گذشته سفری به این روستا داشتم، برای دوستانم گفتم جاده منتهی به این روستا از کنار رودخانهای بسیار زیبا میگذرد. گلهای بینظیری را که در کنار رود میرویند، برای دوستانم تشریح کردم و از بوی خوشی که فضای روستا را در بهار و تابستان پر میکند، گفتم. اگرچه دلمان میخواست سری به دشتهای زیبای این روستا بزنیم؛ اما وقتی برای همسفرانم یادآوری کردم که بهخاطر اقلیم خاص این منطقه حتی در تیرماه هم قطعات بزرگ برف در روستا وجود دارد، تصمیم گرفتیم در بهار پیشرو والنگرود را ببینیم و حالا سفرمان را تا همین جا به پایان ببریم. ما در همان حوالی سفرهای پهن کردیم و بعد از خوردن غذاهایی خانگی و محلی، پیش از تاریکی هوا و سنگین شدن ترافیک راه بازگشت به خانه را در پیش گرفتیم.
هوس سفر نداری؟
مقصد همواره شیرین است و لحظهشماری برای رسیدن، در جان و روح مسافر پر پر میزند؛ اما جادهها خود نیز چون کتابی پر از قصهاند. فرصت کوتاه و شرایط آب و هوایی به ما اجازه نداد به برخی فرعیها سرک بکشیم اما آموختیم که تا حدود پنجاه سال پیش این راه چگونه بوده، به ازای ساخته شدن سد چه کسانی کوچ و چه افرادی برای به تصویر کشیدن زیباییهای ایران جانشان را فدا کردهاند. ایران در هر گوشهای و در هر فصلی داستانهای شگفتانگیزی برای گفتن دارد. همیشه برای گم شدن در شلوغی حراجیها و تمیز کردن خانه وقت دارید؛ اما سفر، آن فرصتی است که نباید فراموشش کنیم.
دنیای اقتصاد